فناشده گان - بخش یک
صفحه اصلي
فنی زاده، یادش همیشه زنده


March 13, 2006

فناشده گان - بخش دوم

مرحله ي دور خواني تمرينها به کارگرداني محمد علي جعفري شروع شد. موضوع نمايشنامه به زمان جنگ فرانسه و اسپانيا مربوط ميشد. بازجويي فرانسوي ازانقلابيهاي اسپانيا بازجويي ميکرد و اين خط اصلي نمايشنامه بود، و بقول آن دوستان!خلقي بود.

در همان تمرينهاي رو خواني نقش من و منوچهر فريد (بازجو) و مهين شهابي از چند تا نقش اصلي مشخص شده بود. نقشهاي کوچکتر هم کم و بيش معلوم بود. جعفري هنگام تمرين دو سه نقش را ميخواند (اينکار در آغازتمرين هر کار نمايشي طبيعي بود ،تا آنکه کارگردان به فرا خور نقش و توانايي هنرپيشه، ديگر نقشهاي اصلي و فرعي را تعيين کند.) نا گفته نگذارم که اين نمايشنامه دردو دهه ي سي و چهل، يعني حتي قبل از وجود اداره هنرهاي دراماتيک و همين اداره ي برنامه هاي تاتر خودمان! چندين بار در لاله زار روي صحنه رفته بود، به اين دليل برخي از دوستان کاملآ با متن آشنايي داشتند. در طول تمرينها کسانيکه مثل من براي بار اول متن را بدست داشتند، سوالاتي ميکردند که طبيعتاً کارگردان جواب ميداد. در طول اين پرسش و پاسخها معلوم شد که اين کار نخستين بار حدود سي سال پيش، و دومين بار هيجده سال پيش روي صحنه بوده ودر آن اجراها آقاي جعفري نقش اول مرد را بازي ميکرده. بسيار خوب و ميگفتند خوب هم بازي کرده بود. خب تا اينجا اشکالي در کار نبود و من بعنوان بازيگر يکي از نقشهاي اصلي کنجکاو بودم چه کسي اينبار اين نقش را بازي خواهد کرد؟ در يکي از تمرينها، از جعفري اين سوال را کردم ، جعفري در کمال خودنمايي واضحي که بسيار نامطلوب بود گفت" خودم". من با اخلاقي که دارم پس از مکثي کوتاه گفتم درسته ولي فکر نميکنين ديگه الان اين نقش مثلآ به اکبر زنجانپور ميخوره؟! ( و واقعآ اعتقادم بود .هم سنش مناسب نقش بود و هم اينکه بازيگر خوبي بود) براي لحظاتي سکوت سنگيني بر فضاي تمرين افتاد،و کاملآ معلوم بود که ديگراني هم که در اين جلسه حضور داشتند مثل من فکر ميکردند ولي چرا حرف نميزدند ونظرشان را نميگفتند؟؟ نميدانم.

با جعفري در دو نمايش "مطبخ- مرگ همسايه"، ونمايشنامه تلويزيوني"پيچ خطرناک" قبلآ کار کرده بودم وبا رک گويي من آشنا بود، ولي اينبار به او سنگين آمد وحتا براي لحظه اي فکر نکرد که من در جهت بهتر شدن کار اين پيشنهاد را کردم! و کينه ي مرا به دل گرفت که گرفت و در دوره ي کوتاهي که هنوز کارمند رسمي اداره بودم با چند تايي از همکاران قديم هم قدم شد که ريشه ي مرا بکند. (در زندگينامه ي مختصرم در اين سايت آمده است که در سال 59 حقوق و مزاياي اداري من قطع شد! بي هيچ دليل. وپس از دو سال دونده گي حکمي به امضاي حسن حبيبي به دستم دادند:" بدليل پيشبرد اهداف انقلاب، شما مازاد بر احتياج ميباشيد و...و... " که فکر نميکنم کسي معناي اين جمله را بفهمد حتا آنهايي که آنرا نوشته و زيرش نام و امضاي خود را گذاشته اند!! و چون در طول دوراني که استخدام بودم تمامي حق باز نشستگي و بيمه ي خود را پرداخت کرده ام،حتا طبق قانون استخدام کشوري جمهوري اسلامي، اين حقوق بايد به من بازگردانده شود.اگر کسي وکيلي ميشناسد که اين پرونده را تقبل کند،خواهش ميکنم به من اطلاع دهد.)

با مرورجلسات تمرين و اين اتفاقها با افکاري پريشان، از پياده رو خيابان پارس بطرف شاهرضا قدم ميزدم. بالاتر دست چپ بيمارستاني بود که آنهم به نظر بسته مي آمد .اصلآ مثل اين بود که قيافه ي ساختمانها هم عوض شده بود!! سر نبش خيابان پارس، قصابي محمد آقا باز بود و از پشت پنجره يک چيز توجهم را جلب کرد . جعبه اي مقوائي که آنرا با چسب و تکه هاي کاغذ مثلا لاک و مهر کرده بودند و روي آن نوشته شده بود " صندوق کمک به مسجد محل "!! سلام عليکي با محمد آقا کردم و با صداي بلند گفت خانم تائيدي ، مهين خانوم اينجا بود گوشت براتون دادم برد . با اشاره سر تشکر کردم رد شدم وبه سمت راست پيچيدم.

دست راست مغازه ي آوانس که تبديل به ساندويچ فروشي شده بود سوت و کور به نظر مي آمد ولي جلوي نانوائي بربري صف بود!! بقالي کوچک مش محرم بين نانوايي و قنادي بامداد قرارداشت، و من لااقل هفته اي يکبار به او سر ميزدم. من هميشه خريدهاي روزمره را از همان مغازه هاي کوچک اطراف ميکردم. اين کار را خيلي دوست داشتم، خودم را به مردم خيلي نزديکتر ميديدم، وهمينطور آنها. منظورم بقال،نانوا،قصاب،داروخانه چي ،جگرکي،و...و....به اين اخلاق و رفتار من احترام ميگذاشتند ،و اينرا بارها و بارها به خودم و پشت سرم گفته بودند.

آنروز هم سري به مغازه مش محرم زدم. مدتي بود که کره،شير و يا خامه ي پاستوريزه گير نمي آمد. وهر باراز مش محرم سوال ميکردم، پس از سلام و احوال و سوال راجع به فيلم يا نمايش جديد ميگفت: نه خانم جان ايشالا چند روزديگه،هر وقت اومد براتون ميذارم کنار. همينکه در را باز کردم گفت بيا تو بيا تو خانوم. و يک حالت يواشکي صحبت کردن بخودش گرفت و با خنده گفت: برات خامه کنار گذاشتم،خامه ي عددي.امروز صبح برام آوردن. گفتم:خامه ي عددي؟ عددي ديگه چيه؟؟. با خنده گفت:بعله خانوم خالصه،خالص. صد درجه هم از پاستوريزه و اين حرفا سالمتره. بعد از توي يخچال يک سطل کوچک پلاستيکي بيرون آورد و با يک ملاقه کوچک پلاستيکي،خامه را که مثل ماست سفت بود روي تکه اي کاغذ سفيد ريخت. نگاهي کرد و گفت:يکي ديگه بريزم؟.گفتم:آره بريز دستت درد نکنه،وقتي شما ميگي خوبه،خب خوبه ديگه مش محرم. ملاقه ي دوم را که ميريخت گفت: اين دومي رو مهمون مني خانوم. کاغذ را بست و توي پاکتي گذاشت و بدستم داد. پول را که روي پيشخوان ميگذاشتم با نگاهي گفت: ايشالا اداره ي شمارو که نبستن؟ گفتم: هنوز که نه! ولي اينروزا هيچي حساب کتاب نداره.خداحافظي کردم وموقع بيرون آمدن گفت: با هر کي هم کار داشته باشن، با شما يکي کاري نميتونن داشته باشن. تشکر کردم وخارج شدم. فهميدم که به خامه طبيعي ميگويند "عددي"!. آنروزها همه چيز کوپني و جيره بندي شده بودو تقريبآ همه چيز به سختي گير ميآمد. بعدها هم يکبار مهين خانم لطف کرده بود و براي من و بهروز تعدادي تخم مرغ هديه آورد که برايش از شمال آورده بودند. گفت:اينا تخم مرغ عدديه،يعني ماشيني نيست. فرزانه خانم ،به بهروز خان بگين حتمآ بخورن. مهين خانم واقعآ بهروز را دوست داشت،و محبتهاي او را ،مثل پيدا کردن کار براي شوهرش،و کارهاي ديگر او را هيچوقت فراموش نکرد.

يادآوري اين خاطرات کوچک براي من مهم است،چرا که هميشه دوست داشتم با مردم وطنم، مردميکه مرا به شهرت و محبوبيت رسانده بودند از نزديک در تماس باشم. بعدها همين اخلاق باعث گرفتاريهاي زيادي برايم شد!! چند بار به جرم اينکه در صف نانوايي ايستاده، و مثل مردم عادي به انتظار بودم،مورد مواخذه قرار گرفتم. اين گروهها نامهاي زيادي داشتند:گشت ثاراله، گشت الزهرا، بسيج، کميته، و....و...و اعتراض آنها اين بود که چرا تظاهر ميکنم! و چرا مردم به دورم جمع ميشوند، و من به سوالهايشان پاسخ ميدهم!!

هنگامي که از خيابان رد ميشدم، بخاطر سرعت اتومبيلها روي سکوي ميان خيابان که نيمچه چمني داشت صبر کردم و براي عبور به سمت راست نگاه کردم. فردوسي در ميانه ميدان سرپا، رو به ميدان توپخانه ايستاده بود و شاهنامه اش در دست !
در و پنجره هاي شکسته مغازه عمده فروشي مشروب ،همه تخته کوبي شده بود و قفلهاي بزرگي به در آويزان بود.و صاحبش که پيرمردي ارمني بود ، آنسوتر با سيف الله مشغول صحبت بود . حتي از دور به نظر ميرسيد که پشتش خميده تر شده و چهره اش پيرتر .

ساختمان بانک سر جايش بود ،ولي با زخمها و شعارهائي زشت بر چهره وفقط يک چيز به سر کوچه اضافه شده بود و آن دکه ي کوچکي بود که کنار تير چراغ برق سيماني و سر نبش کوچه شاهرود گشايش يافته بود و مثلا آبميوه گيري بود . طرف از همان مستضعفين بود ودر همان بلبشوها، شبانه دکه را علم کرده بود . برقش را هم از همان بالاي تير و مجاني تامين ميکرد !!حق هم داشت خميني قول داده بود که برق و آب براي همه (يعني مستضعفين) مجاني خواهد شد!! اندازه ي اين دکه شايد هشتاد سانتيمتر در يک و نيم متر بود. گويا چون کارش غير قانوني بوده آمده بودند آنرا ببندند ولي با قبول همکاري با پاسداران اجازه گرفته بود بماند و سيف الله به من گفته بود که مراقب باشيد جاسوسي ميکند . زير نظر داشتن رفت و آمدهاي اتومبيلها و آدم ها کاري آسان و بسيار مهم براي گزارش به پاسداران بود .

در آن شلوغيها که سينماها را به آتش کشيدند ، مشروب فروشيها را به غارت بردند ، غروبي بود که بخاطر سر و صداها با بهروز به سر کوچه رفتيم . شيشه هاي بانک را شکسته بودند و از طبقات بالا کاغذهاي اداري بود که مثل اعلاميه ها که از طياره پخش ميکردند، از طبقات بالا به پائين ميريخت. دستگاه هاي تلفن و تله تکس و .... به غارت برده ميشد . صحنه ي رقت انگيزتر، حمله اين گروه به آن مشروب فروشي عمده بود که انبارش در زير زمين قرار داشت . وقتي ما به سر کوچه رسيديم کنجي ايستاديم . در گوشه اي نه زياد روشن عده اي از زيرزمين با کارتنهاي سنگين مشروبات گران خارج ميشدند و به سمت راست مغازه ميپيچيدند و بعد به کوچه ي اول ميپيچيدند و غيبشان ميزد . ديگران هم بطريهاي مشروب را با شعارهائي که بخاطر ندارم زمين ميزدند و ميشکستند . آنقدر بطري شکسته بودند که از حاشيه خيابان جوئي از مشروب با کف آبجو براه افتاده بود و از روي شيشه خورده ها راهش را باز ميکرد .

بچه هاي زرنگ فکر فرداي خود را کرده بودند و با اتومبيلهائي که در گوشه و کنار پارک کرده بودند آذوقه ماه هاي آينده را به خانه ميبردند . چند چهره آشنا هم بين آنها ديده ميشد . يکي از آنها برادر يکي از دوستان هنرمند ما بود . چشمکي زد بدين معني که بايد به اين کار تظاهر کند . ناگهان دو جوان من و بهروز را به هم نشان دادند . يکي از آنها سه چهار بطري بسيار زيبا ي چيني از ويسکيهاي بسيار قديمي ايرلند که بطريهايش واقعا ارزش داشت و با چيني به طرز زيبائي ساخته شده بود در دست يکراست امد به سراغ بهروز . يک بطري به رنگ سفيد که از هاله اي از رنگ آبي کم رنگ داشت و طرح هائي به رنگ آبي زيبا و لاک و مهري بر سر بطري داشت را به دست بهروز داد و فرياد کشيد "خوشگلاشو شوما بايد بشکونين " بطري در دست بهروز بود و تقريبا سکوتي افتاد . بهروز گفت "خب حالا چرا بطريهاي به اين خوشگلي رو ميشکونيد . خب خاليش کنيد . منکه نميشکونم " و اشاره به بطري خالي جاني واکري کرد که خب مثلا اونها عيب نداره . مثل اينکه تازه متوجه شده بودند . چند تائي را ديديم که لاک و مهر در بطري را باز ميکردند و مشروب را در جوي جاري ويسکي و ودکا بهمراه کف آبجو خالي ميکردند. هورا ميکشيدند و شعار ميدادند . مثل کابوس بود . من و بهروز (که با عصا راه ميرفت پس از تصادفي که چند ماه بستري بود ) به آرامي به سوي خانه رفتيم . حالتي بود که نميتوانستيم با هم صحبت کنيم. هنوز طبقه بالاي ما دراختيار شرکتي فرانسوي بود . به اين خاطر در اصلي ساختمان تا هنگام شب باز ميماند .

صبح فردا مهين خانم کليد را به در انداخت و پس از سلام و احوال پرسي گفت " ديدين براتون چي آوردن ؟" . جعبه اي بود که درون آن چند بطري کنياک گران قيمت ، چند ويسکي و تکيلا بود و روي کارتنش نوشته بود " آقا بهروز دمت گرم " و بعد مهين خانم از اتفاقات عجيب بيرون تعريف کرد.

اين تصاوير با سرعت از جلوي چشمانم رد ميشد و مثل کابوس بود . پيرمرد ارمني نگاهي به من کرد و گفت ديدي خانم چه به روزم آوردن حالا من چطوري زندگي کنم . شبيه بهروز شده بود در صحنه ي آخر فناشدگان که پيرمردي شکست خورده بود . با خودم گفتم خب اينهم فنا شده . سيف الله هم سرش را تکان ميداد . گفتم اينطوري که نمي مونه مسيو نگران نباش . بطرف خانه راه افتادم و سيف الله هم با من تا نزديک خانه قدم زد و دوباره هشدار داد که مراقب صاحب دکه آبميوه گيري باشم (آنروز دکه اش بسته بود ) وارد ساختمان شدم و در راه پله ها صداي هرته کرته ي فاطمه بگوش ميرسيد . در آپارتمان باز بود ، وارد شدم . مهين خانم روي زمين نشسته بود و گوشتهائي را که خريده بود روي تخته اي خرد ميکرد و فاطمه هم مشغول گردگيري بود . سلامي و احوالي و مهين خانم گفت خانم بعد از اين وقتي گوشت ميخرم بايد به مسجد هم کمک کنيم . خنديدم و گفتم آره ديدم . فاطمه سر و کله اش پيدا شد و گويا داشته از ماجراي آخوندي که براي ارشاد به در منزل آنها رفته بود تعريف ميکرده . و گويا به مهين خانم گفته بود که چگونه ماجرا به حمام رفتن آخوندک در منزل فاطمه ختم شده بود . به آشپزخانه رفتم . از سوي همسايه ديوار به ديوار فقط سروصدا بگوش ميرسيد. از لاي پرده نگاه کردم . جوانهائي بودند که توپ بازي ميکردند.
به کارهاي روزمره سروساماني دادم و بعد به اتاق پشت که لباسها و کفشهايم آنجا نگهداري ميشد رفتم که دامني کاملا تا پاشنه پيدا کنم و بپوشم . فاطمه آمد و اشاره به يک جفت از کفشهايم کرد و گفت فرزانه خانوم شما که ديگه اينهارو نميپوشين ميدينش به من ؟ با خشگي نگاهي کردم و گفتم بردار اون کفشها هم مال تو . اونروزها هنوز فاطمه تصميم به سواد ياد گرفتن و عوض کردن رنگ موهايش نگرفته بود .

کيف دستيم را آماه کرده بودم تا بهروز بيايد تا با هم براي اجراي سانس اول فناشده گان به تاتر سعدي برويم . اجراها به مرور جا افتاده بود و مردم دهان به دهان تبليغ ميکردند. بهروز آمد و به تاتر رفتيم. اجراي اول بخوبي گذشت، وآنروز همه ي بچه ها راجع به رفتن من ونادر قانع به کميته اي که معلوم نبود چيست؟ و بليتهاي مجاني که بايد بدهيم حرف ميزدند و جوک ميگفتند.

بهروز از همان روز اول که قرارداد کار در تاتر سعدي را بستيم، نسبت به سرنوشت خواننده هايي که قبلآ در آنجا يا مکانهاي مشابه کار ميکردند وحالا بيکار شده بودند حساس بود، و به اين خاطر و به هر بهانه اي سعي ميکرد يادي از آنها بکند. در فناشده گان هم در صحنه اي که هر دو پير شده بوديم و در همان ميخانه ي معروف!! اتفاق ميافتاد، تصنيفي کوچه بازاري و معروف را زير لب زمزمه ميکرد:"طوطي جون نميري الهي،دوباره پر بگيري الهي...." و واقعآ مردم بقول معروف حال ميکردند. خواننده اين ترانه خانم پروا بود،و آهنگ محبوب ديگري هم بنام "شاپرک" داشت که در ميان مردم خيلي گل کرده بود.

آنشب سانس دوم بيش از حد شلوغ بود و به وضوح عده اي در انتهاي سالن سر پا ايستاده بودند. پس از پايان نمايش اول خبر آورده بودند که پروا آمده و در رديف اول نشسته است.آنشب بهروز آهنگ طوطي جون را با حال ديگري خواند،و طولاني تر از شبها ي ديگر!.نمايش تمام شد،مردم کف ميزدند و ابراز احساسات ميکردند.خانم پروا که اشک در چشمانش نشسته بود سبد گل زيبايي را به دست ما داد، وهمه احساساتي شده بوديم.تلخي ملاقات صبح ما با حاج آقاي کميته با اين اتفاق به شيريني تبديل شد،و با سبد گل به سوي خانه رفتيم.



Trackback Pings

http://www.farzanehtaidi.uk/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/94
 
 
ملودی

سلام خانم تائیدی عزیزم
امروز از طریق یکی از وبسایت ها سایت شما رو پیدا کردم.الان دو ساعته که غرق شدم تو نوشته های زیبای شما.چقدر قلم شیرینی دارید.چقدر دوستتون دارم که مثل باقی هنرمندای خودفروش تسلیم این دولت فاسد نشدید.
من هیچ چیزی از شما نمی دونستم و الان واقعا خوشحالم که با شما آشنا شدم.

قسمتهایی از نوشته های شما در دسترس نیست و برای دیدنش با خطا روبرو می شوم.مثل خانه دوم،فنی زاده یادش همیشه زنده و همچنین فیلم رویای ظرف غذای سگ.ممنون می شم اگر یررسی کنید.
ارادتمند شما
ملودی
******************************************

فرزانه:ملودی جان
فیلم رویای..... ....رو توی سایت من نمیشه دید،متاسفم.
بخشهای دیکه رو نمیدونم چرا؟؟؟؟

 
 

 
 
محسن

سلام فرزانه جون،

جونم برات بگه كه من هم تازه سايت شمارو پيدا كردم. نميدونم چندوقته كه راه افتاده. بهرحال خيلي خوشحالم. ديروز يك ايميل هم برات فرستادم و امروز ده بار inbox رو چك كردم تا ببينم آيا ما رو قابل ميدوني كه جواب بدي؟
البته اين آخري رو شوخي كردم و خيلي خوب ميدونم چقدر نازنيني.
خيلي دوست دارم.

***********************************

فرزانه:محسن خان،معلومه که آدم با حالی هستی.....از راحت حرف زدنت خوشم اومد.
این سایت بیشتر از یکساله که راه افتاده،متاسفانه حدود شش ماهه که بخاطر مشکلات فنی نتونستم مطلب جدید بزارم.!البته در دو روز آینده از خجالت دوستان در میام .
اگه برای من ایمیل فرستادی حتمآ برگشت خورده ،چون آدرس شما جدید بوده.لطفی کن نگاه کن ببین اگه برگشت خورده روی کلمه ی
reply
کلیک !کن اونوقت بدستم میرسه،و جواب میدم.دم شما گرم.

*************************************

محسن عزیز،پیام دوم شمارو هم دریافت کردم....ولی فعلآ اینجا نذاشتم
هیچ ایمیلی از شما به دستم نرسید!احتمالآ از اونوریم فیلتر میکنن!!!
لطف کن پیام کوتاهی برام بفرست،با آدرس ایمیل واقعی!!!(امشب به اون آدرس kevinma......@yahoo.com
ایمیل فرستادم،برگشت خورد!!)
منتظرم،چون احساس میکنم باید با هم حرف بزنیم.
دم شما گرم،غمِ شماکم:
فرزانه

 
 

 
 
امیر مهبود

من یه شبگرد غریبم که به درد شب نشینی دیگه عادت کردم
یه پرنده بودم اما به تو مخلوق زمینی دیگه عادت کردم...
سلام خانم تاییدی تعریف شما را بسیار شنیده ام و خواندن نوشته های شما برای من بسیار جالب بود با آرزوی موفقیت هر چه بیشتر ...امیر مهبود

****************************************

فرزانه:امیر عزیز،دوستِ جدیدِ من.امیدوارم به غمگینیِ دو خط اول که نوشتی نباشی.
خوشحالم که از نوشته های من خوشت اومده،وقت کردی مصاحبه های قبل از انقلاب را هم بخوان.
یکی دو روز دیگر "سفر با باد" بروز میشه که بیشتر به دوستِ هنرمندم پرویز فنی زاده،که یادش همیشه زنده است پرداخته ام.موفق باشی.

 
 

 
 
وحيد.م

تو اي خاتون خواب من منه تن خسته را درياب مرا هم خانه كن تا صبح نوازش كن مرا تا خواب....
تشكر بابت بازي بسيار زيباتون در فيلم فرياد زير آّب
پاينده باشيد....

*****************************************

فرزانه:مرسی وحید جان،به هر حال این فیلم خاطرات زیادی را برای بسیاری از هم نسلهای ما زنده میکند !! و همینطور مورد علاقه ی بسیاری از نسل جدید است.
کاری بود حرفه ای و در عین حال کاری تیمی،که به موقع به چگونه ساختنش خواهم پرداخت !!!!!!

 
 

 
 
میثاق بنی مهد

گرچه می گویی که مستان را بباید حد زدن
گرچه از مهمیز تندت روزها سوزد بدن
لیک من پاتیل دٌردم روز وشب در عیش و نوش
مست و خندان نزدت آیم گویمت شلاغ زن.....

استاد گرامی درب کلبه ی شعرم گشوده است . اگر میل داشتید میهمانم باشید

*****************************************

فرزانه:دوست عزیز شاعر ،طبیعتآ از همین دو بیت به حال و احوال و همینطور به استعداد شما پی بردم.
باید کسانی مملکت را بگردانند ، که شلاق به دست نباشند !!! به معنای دیگر ، ایران حکومتی میخواهد که لااقل از انسانیت بویی برده باشند.
به سایت شما سر خواهم زد.موفق باشید.

 
 

 
 
ye zan

فرزانه جون سلام... نمیدونم بگم چقدر ذوق کردم اینجا رو پیدا کردم. من شیفته بازیهات بودم و هستم . همیشه اگر قرار بود یادی از بازی کسی بکنم که تو اون زمان حرف اول رو برام میزد و موندگار مونده خودت بودی و بس . بی اغراق بی شیله پیله عاشقت بودم و هستم . همیشه میگفتم خدایا کجاست . چه میکنه . دست قضا یافتمت :-) مراقب خودتون باشین و بدونین صمیمانه دوستتون دارم.

*****************************************

فرزانه:عزیز من ،منم سلام. اتفاق جالب اینه که امروز درست یک سال از تولد تار نمای من میگذرد (23آگوست) وپیام تو را هم امشب گرفتم وچقدر مهربان ...اینرا بفال نیک میگیرم که دوستان ندیده وخوبی مثل شمارا بموقع پیدا کردم .
تو هم مواظب خودت باش ،منم تو رو دوست دارم .

 
 

 
 
شوق

بنام حق
نگاه كن!
شهر تاريكست.
چراغي روشن نيست
امشب! درد کشنده! خواب زدگی و ناآگاهـی؛ غفلت و بی خبریست!
امشب! درد پنهان جامعه اینست!
که توده خاموش مردم؛ زبان پیچیده و نامفهوم، روشنفکران و نخبگان موجود را نمی فهمند؛ و نخبگان و روشنفکران مدعی تحول و اصلاحـات، با توجـه به آموخته های خود؛ وابسته به رابطه و قدرت، خیره به تازیانه و نان و شیرینی، شتاب زده و ناشیانه، در راه ناهموار سیاست گام بر می دارند؛ و بدون شناخت موقعیت و نیاز مردم و خواست جامعه؛ ازسیاست و حزب برای مردمی می گویند؛ که مشارکتی درسیاست نداشته؛ سیاست امشب را نمی فهمند؛ سیاست بازان را آنگونه که نیستند؛ می بینند. سیاستمداران را آنگونه که هستند؛ نمی شناسند. و ازحزب بازی سیاست بازان؛ حزب سازی فرصت طلبان؛ و بازی بی قاعده احزاب رابطه گرا و منفعت طلب؛ سرخورده، متنفر، و گریزانند.
نخبگان و روشنفکران اصلاحگرا؛ قبل ازتفکر و اقدام برای شروع هر گونه حرکت اصلاحی، ابتدا می بایست؛ نوع نگرش و گویش زبان و شیوه نگارش و روش مطالعه و تفکر خود را اصلاح کنند.
اگر روشنفکران ونخبگان تحلیل گر سیاسی؛ با چشم باز وبدون غرور و خودخواهی؛ جای خود را به روشنفکران و نخبگان متفکر اجتماعـی بدهنـد؛ و پنجـره هـای مختلف سیاسـی، برای بازشدن پنجره های اجتماعی بسته شود؛ می توان تا حدی به آینده امیدوار بود و شد.
آینده ای روشن و زیبا، در فضایی باز و بدون پنجره؛ آنچنان که روشنفکران و نخبگان سیاسی، امشب! می خواهند؛ و بیداران در جستجوی آن هستند. فردایی! با پنجره های بی پنجره!
امشب! بخاطر ايران و ايراني! نامه اي براي امشب! را بخوان!

 
 

 
 
پیتر پراگ

سلام! همچین نوشته هایی غنیمتند
**************************************

فرزانه:دوست من،همین جمله کوتاه شما بهترین مشوق من است.
امیدوارم حافظه یاری کند،تا نا گفته ها در گوشه ای ثبت شود.......و بماند به یادگار !!!!!

 
 

 
 
siamak farid

salam be farzaneh aziz.to dar neveshtan ham mesl sahneh derakhshan hasti.az be kar bordan zamir to ghasd resandan ehsas nazdiki ra dashtam va ghasd bi ehterami nabood.
*************************************************

فرزانه. سیامک عزیز مرسی از تما س شما ونکته ای که مطرح کردید.

 
 

 
 
ودود

سلام.
خوشحالم كه پر كار مي بينمتان . به ما هم سر بزنيد .
************************************

فرزانه:سلام.مرسی از اینکه شما به من سر زدین.تماس داشته باشین.

**به سایت شما سر زدم،زیبا و پر محتواست.وقت بیشتر میخواهد!!و خسته نباشی دوست من.

 
 

 
 
فرشته

طوطی جون نمیری الهی ..دوباره پر بگیری الهی..
دلم می گیرد با هر بار خواندنشان.کاش آن زمان ها به دنیا می آمدم.
همه چی از یاد آدم می ره مگه یادشه که همیشه یادشه...
باشید پایدار وماندنی که که مثل دستان شما وبزرگی روحتان کم اند.می بوسم روی ماهتان را.
******************************

فرزانه:عزیزم فرشته، تو واقعآ به من لطف داری،و همینطور به بهروز.
هر زمانی که آدمی به دنیا پا میگذارد،حتمآ وقتش بوده !!!!مهم اینست که بر گرده ی زمین سنگینی نکنی،و به گونه ای مفید باشی.........

 
 

 
 
خسرو احسنی قهرمان

از خوندنش هم غمگین شدم هم لذت بردم، بیشتر از همه تحت تاثیر صداقتت قرار گرفتم، این صداقت هم از اون چیزاییه که تو ایران نایاب شد و با کوپن هم نفروختنش. وقتی صاقت نبود دیگه هیچی "عددیش" پیدا نمی شه چون می دونی اگر تو می موندی و تاتر تو و صداقتت مثل اینکه جور در نمیومد. اون موقع ما بایست از یه راهه دیگه رفته بودیم. می دونی فرزانه وقت هوار هوار صداهای نجیب دیگه شنیده نمی شه ولی وقتی گرد و خاک خوابید نگاه می کنیم می بینیم تاتر تو رو هم دیگه نداریم. اما یه چیزی نوشتی خیلی به فکر فرو رفتم اون که در جمع ویسکی می شکوند ولی خصوصی دلش اون جا نبود. باز دوباره از خودم می پرسم چرا اون روزا شیشه های زیبای صداقت رو مجبور شدیم بشکنیم که بعدها مجبور بشیم قطره قطره با زحمت زیاد از جوب ها جمعش کنیم، تازه اگر بشه.
*****************************

فرزانه:دوست من،حال و احوال مرا دقیقآ درک کرده ای.........حرفی نیست جز آنکه :من راهی به جز صداقت،نمیشناختم،و نمیشناسم.
و باور کن که باید در این راه ببازی و...همین و همین.همصدا و همدل سخت پیدا میشود.و اغلب اصلآ پیدا نمیشود.
خسرو جان موفق باشی،و برایم بیشتر بنویس لطفآ.

 
 

 
 
یک تئاتری فعلا روزنامه نگار

سلام خانم تاییدی، گفتم شاید بدتان نیاید تا از افکار همکارانتان در داخل ایران درباره سینماو تئاتر اطلاعاتی داشته باشید. ( مصاحبه های اختصاصی با بهزاد فراهانی - پرستو گلستانی - رامبد جوان - فرهاد آئیش و... )
******************************************


فرزانه:دوست جدید تاتری،و فعلآ روزنامه نگار(که نه تنها اشکالی ندارد،بلکه در این راه میتوان برای صحنه توشه اندوخت....)و اما
در باره این مصاحبه ها ؟حقیقت اینکه نمیدونم چی بگم...و کجا میشه اینهارو خواند.به هر حال مرسی

 
 

 
 
فرشته

سلام.

من كه خوب مي دانم.انگار تو هم خوب مي داني كه پروانه ي يادمن جز پيله ي بودنت چيزي را نمي داند..

نبودن صدايت را به تمامي آينه ها پيوند زده ام وسوگند خورده ام به همه ي آن چه كه هستي.
**************
هر جاي اين بي كرانه ي خدا كه هستيد سلامت.شاد.برقرار باشيد.كه حق دل بزرگ و پاكتان جز اين نيست.
هر بار كه دلم مي گيرد از اين همه بعت از اين همه ...مي دانم كه هوايي هست پاك براي نفس كشيدن ومي آيم ورد پايتان را مي بوسم در قاب كلمات كه در حضور نامتان رنگ مي بازد.
باورتان مي شود چه اندازه من اين جارا نفس كشيده ام.بوسيده ام؟!!!؟؟؟
......فرشته.
**********************************

فرزانه:فرشته جان،منهم تو را میبوسم.از تهِ دل به احساست احترام میگذارم.
و هر جا که هستی برایت آرامش آرزو میکنم..........

 
 

 
 
جاوید

فرزانه جان
سال نو ی ایرونی خوبی برای تو و بهروز عزیز آرزومندم
کم پیدا شدید دوباره ؟
*********************************

فرزانه:در این سرزمین بی بهار........بهار زنگیت پر شکوفه باد عزیزم.
سعی میکنم ،مطالب لازمتر را "بروز "کنم.کم پیدا نیستم!!

 
 

 
 
فرشته

سلام.

سر سبزترين بهار تقديم تو باد.آواز هزار تقديم تو باد
گويند لحظه ايي ست روييدن عشق
آن لحظه هزار بار تقديم تو باد.

سالي سبز دلي آبي در كنار عزيزت داشته باشي.
برايت يكي از نوشته هاي خودم را مي گذارم.

""""""""""""""""
رفتم. همه را بردم همه آن چه كه داشتم.

برگشتم.هيچ آوردم.

امروز بامداد نخستين خواهشم را بردم زير يك علامت سوال.باز هم ترسيدم.ديگر بر نمي گردم هيچم را هم بر نخواهم داشت.

ترسيدم كه نكند اين را هم هيچم بگيرد.برف هاي فاصله خيلي قنديل بستند.خيلي تر از خيلي ها.مرگ را به دست بي حاصلي ها مي سپارم.

تكيه گاهي مي دود در خاطرم.

ونا سنجيده مي دود .تكيه گاه مي دود .صداي گريه مي آيد.

ديكته ايي خواهم نوشت.مشق هايم را حفظم.
نقابم نوشده ميان نوئي سال.غلط هايم را مي گيرد يا نه؟
نمي دانم راهي دارم به ره خلوتش يا بسته است ميان سردي اين دنياي تلخ؟
آن خاطره ي دور را قفل كردم.مي ترسم كه قفل را هم بشكنند نه .كسي نمي داند حتي ...

وكليدش را هم قفل كرده ام و دلم كه مي گيرد خاطره را مي بوسم.
مي دانم بر نخواهد گشت.
""""""""""""""
معذرت كه دير امدم.

آمدم كه ببوسم روي ماهت را وبگويم دوستت دارم.
باشي برقرار وسلامت و پاك ترين عشق هاي نثار بودنت.

خدمت آقاي "به ن‍ژاد" عزيز هم سلامي عرض مي كنم وسالي باشد پر طراوت برايتان.
***********************************

فرزانه:تنها کسی که میتواند غلطهایت را بگیرد خودت هستی......کلید هم در دست خودِ توست.........سردی،وتلخیِ این دنیا را،تو گرم و شیرین کن عزیزم .
بهارت پر شکوفه باد فرشته جان.
بازم برام بنویس.
بهروز هم سالی با عشق برایت آرزو دارد.

 
 

 
 
بهزاد

سلام . عيدت مبارك . سبز باشي .
********************************

فرزانه:و...سلام،و عید شما هم مبارک دوست من.

 
 

 
 
parham

khanme taidie aziz,salam
dar nazarhaye fanashodegan aghaye behzad baraye shoma namayeshname ferestadeand,va shoma chap kardeied.agar manham dastanam ra beferestam chap mikonid??manzooram dar commenthast?

hamishe shoma ra doost daram
************************************

فرزانه:پرهام عزیز،سوال شما بسیار به موقع است!چرا که این دوست عزیز دو کار خیلی طولانی تر در بخش نظرها برایم فرستاده که فکر کردم صحیح نیست در این بخش بیاید.......ولی به هر حال اگر میخواهید داستان برای من بفرستید میتوانید به آدرس ایمیل و بصورت پیوست(چون به فارسی است) ارسال کنید.موفق باشی.

as a attachment to:

ft@farzanehtaidi.uk

 
 

 
 
بهزاد

به نام آنكه هستي نام از او يافت
كيهان
( طرح نمايشي )
نوشته ي : مهدي دوگوهراني


صحنه : زيارتگاه
شخصيت ها : مادر / مرد مست / زن ثروتمند

زيارتگاه . شب . سكوت مطلق . مدتي كوتاه مي گذرد . صداي پايي از بيرون و به دنبالش ، ورود مادر . لباس مردانه اي بر تن كرده . قنداق بچه اي ، در دست دارد . مي رسد ، جلوي زيارتگاه . نگاه مي كند ، به اطراف. كسي را نمي يابد . به آرامي ، قنداق بچه را بر زمين گذاشته . ناگهان صداي بچه ، به آسمان مي رود ! مادر با دستپاچگي ، پستانك را مي اندازد ، توي دهان او . بچه آرام مي گيرد . مادر ، شمع نصفه ـ نيمه اي درآورده . روشن كرده . مي گذارد ، كنار باقي شمع هاي روشن ديگر . شروع مي كند ، به راز و نياز كردن . بعد از مدتي ، دست از دعا كشيده . برمي گردد ، طرف قنداق . مي نشيند كنارش . كت خود را درآورده . زير و روي قنداق را ( براي محافظت از سرما ) مي پوشاند . كاغذي درآورده . با سنجاق ، آن را قفل مي كند ، به قنداق . بچه را در آغوش گرفته . با او وداع كرده . سرآخر ، مي گذاردش زمين . سپس ، مي رود گوشه اي . پنهان مي شود. انتظار . صداي پا . مادر مضطرب . صداي پا . مادر نگران . صداي پا ، ناگهان مي ماند ! تعجب مادر . صداي پا كه اين بار ، دور مي شود ! مادر ناراحت . صداي گريه ي بچه . مادر مي رود ، طرفش . شيشه اي را در آورده . به بچه شير داده . بچه آرام مي گيرد . ناگهان صداي پا . مادر مي ترسد . به سرعت ، شيشه ي شير را ، از دهان بچه درآورده . صداي گريه ي بچه ، به آسمان مي رود . مادر ، همان جاي قبلي ، پنهان مي شود . صداي پا و به دنبالش ، ورود مرد مست . مادر نگران . مرد مست ،تلو ـ تلو خوران ، در حال حركت . يكي ـ دو بار ، بين راه مي افتد ! ناگهان ، متوجه ي قنداق شده . به سمتش مي رود . مادر هول مي كند . مرد مست ، نگاهي به كاغذ كرده . نگاهي به اطراف كرده . كت را برداشته ! مي رود !!! مادر بيرون آمده . نگاهش به ، راه رفته ي مرد مست . صداي گريه ي بچه ، مادر را به خود مي آورد . به سمت بچه رفته . شيشه ي شير را درآورده . باقي شير را ، به او مي دهد . بچه آرام مي گيرد . ناگهان صداي پا . نگاه مادر ، به جهت صدا . صداي پا . مادر ، قنداق را پايين گذاشته . به سرعت پنهان مي شود . صداي پا و به دنبالش ، ورود زن ثروتمند . با آمدنش ، مادر ، غرق در شادي مي شود . تو گويي ، راضيست كه بچه را ، زن ثروتمند ببرد !!! مادر براي اين كار ، به دعا پناه مي برد ! زن ثروتمند ، نگاهش به اطراف . كسي را نمي يابد . شمعي درآورده . روشن كرده . مي خواهد ،كنار باقي شمع هاي ديگر بگذارد كه ناگهان ، صداي گريه ي بچه ، به آسمان مي رود . زن ثروتمند مي ترسد . با شمع مي رود ، به سمت قنداق بچه . كاغذ رويش را مي خواند . مادر ، چشم هايش را بسته . تند ـ تند ،دعا مي خواند . نگاه زن ثروتمند ، به اطراف . از خير حاجت گذشته ! به سرعت مي رود . مادر خوشحال . نگاهش به ، راه رفته ي زن ثروتمند . تازه مي خواهد ، به دنبالش برود كه ناگهان ، صداي بچه بلند مي شود . مادر ، خشكش مي زند ! نگاهش به بچه . مكث . نگاهش به ، راه رفته ي زن ثروتمند . مكث . مادر بغض مي كند . مي رود ، به سمت قنداق . بغلش مي كند . شروع مي كند ، به مويه و زاري . تو گويي ، به غريبي خود و بچه اش ، مي گريد . ناگهان صداي پا . مادر ، مي ماند از مويه . صداي پا . نگاه مادر ، به جهت صدا . صداي پا . نگاه مادر ، به قنداق . صداي پا . مادر به سرعت ، تصميم گرفته . با بچه ، وداع كرده . كاغذ رويش را ، درست كرده . مي رود !!! صداي گريه ي بچه ، به آسمان مي رود . تاريكي مطلق . همزمان ،يك تخته سياه مي آيد و روي زيارتگاه را مي پوشاند ! در تاريكي ، صداي گريه ي بچه ، همچنان ادامه دارد !!! ناگهان سكوت . تك نور ، روي تخته سياه . رويش نوشته شده : دارالايتام !!! صداي جيغ مادر . تاريكي .

والسلام
زمستان 68 ـ مريوان
*************************************

فرزانه:بهزاد عزیز دوکار دیگر شما (چاپ شده در "باران و بانو ")را هم که طولانی تر از این یکی بود!! خواندم. متا سفانه باید بگویم که من با این سبک نوشته و این فضا هیچ آشنایی ندارم.بهر حال خسته نباشید

 
 

 
 
pishi konjol

در سال 60 جوان 19 ساله اي به نام محمد رحمانيان به لاله زار آمد و در آنجا پستي داشت(نميدانم چه پستي؟)از او برايمان بگوييد.
********************************************

فرزانه:متاسفانه خاطرم نیست پیشی جان.غیر از تاتر پارس که ما در آن به مدت محدودی فعال بودیم،در لاله زار تاترهای دیگری چون: نصر،دهقان،البرز،و چندتایی دیگر برای مدتی باز بودند.و تعداد زیادی در آنها کار میکردند،امیدوارم دوستت را پیدا کنی.

 
 

 
 
pishi konjol

خانم تاييدي نازنين
باز هم بنويسيد و از تاتر آن روزها بگوييد.در كشوري كه هيچ مدرك مكتوبي از تاتر وجود ندارد و همه در پي ساختن سابقه براي خود هستند سايت شما حكم كيميا دارد.
**********************************

فرزانه: متاسفم که بعضی از هنرمندان با مردم خود صادق نیستند عزیزم فراموش نکن زمان محک خوبیست منهم قطره ای از این دریا هستم وسعی میکنم آنچه راکه میدانم باشما عریزان در میان بگذارم که برای آینده بماند.

 
 

 
 
pishi konjol

خانم تاييدي نازنين
باز هم بنويسيد و برايمان بگوييد.اين خاطرات حكم سند و مدرك نانوشته ولي زنده و بدون انحراف را دارند.من تك تك فضاهايي را كه شما توصيف مي كنيد مي بينم و با تهران امروز مقايسه ميكنم.هيچ كس از تاتر آن روزها برايمان نمي گويد.وب شما برايم حكم كيميا دارد.
*******************************************

فرزانه:مرسی از درک وفهم تو درآینده بیشتر به دنیای تاتر صحنه وپشت صحنه وآنروزگار خواهم پرداخت .

 
 

 
 
fereshte

سلام.نمی دانم چه گونه برایتان بنویسم چه طور برایتان بگویم که هیچ نمی چرخدزبان وقلم..امروز بر حسب اتفاق این دل کده ی بی نظیر را یافتم .همه را نت به نت می خوانم عکس ها.فیلم ها ..ونوشته های نابتان را .وبهترین فیلمی هم که تا کنون دیده ام"فریاد زیر آب"..باز هم می آیم واین بار با با کوله ایی از سخن...
***************************************

فرزانه: فرشته عزیزم خوشحالم که به تارنمای من،یا بقول تو دلکده آمدی،خوش آمدی ومرسی از مهربانیت.

 
 

 
 
Farshad

What you write is needed for everyone to know
This is real history,however sad!
Thank You and You are always the BEST
*****************************************

فرزانه: مرسی فرشاد عزیز خوشحالم کردی سعی میکنم تا آنجا که در خاطرم هست،روی کاغذ بیاورم واین حقایق رو هرچه ساده تر بشما دوستانم منتقل کنم
Lots of love >>>>>>>>>

 
 

Post a comment




Remember Me?